پسرمامان

روزهای مادرانه ام

روزهای مادرانه ام نه از آن زمان که پسرک  متولد شد، بلکه کمی پیشتر، وقتی سکسکه های جنینی اش نگرانم می کرد، یا وقت هایی که برایش لالایی می خواندم, یا پیشتر از آن وقتی اضطراب پیچش بند ناف دور گردنش را داشتم، یا گاهی که تکان نخوردنش آزرده خاطرم می کرد، یا آن پیشتر ها که با هر نشانه ای نگران سلامتش می شدم و راسته سونوگرافی را می گرفتم، شاید هم قبل تر وقتی بتای خونم روی برگه آزمایش می گفت که من باردارم، و یا نه وقتی آن دو خط بنفش رنگ روی نوار چک ظهور کرد، یا اصلن نه؛ روزهای مادرانه ام از آن لحظه که دلم رضایت داد آن نطفه بی دفاع را در بطنم بپرورانم آغاز و بهشت را نه زیر پایم بلکه در دلم آفرید.     ...
22 دی 1392

این روز های من و مهرسام

مهرسام عزیزم امروز ٩٠ روز شده که تو به زندگی من و بابا یه رنگ و بوی دیگه دادی و ما روزی هزار بار خدا رو شکر می کنیم برای تولد تو این روزها تو خیلی شیطون شدی همش دوست داری کنارت باشم و باهات بازی کنم .شعر حسنی نگو بلا بگو رو که برات می خونم کلی کیف میکنی . یه کار تازه ای که یاد گرفتی ایه که وقتی غر می زنی و بهت توجه نمیکنم پستونکت رو بادستت یا با تف پرت می کنی اونور و جشات رو می بندی و صدات رو میبری به عرش . جالب تر اینه که از بوس کردن بدت میاد وقتی اعصاب نداری یا خوابت میاد هر کی میاد و بوست می کنه چنان جیغی می کشی که نگو از صبح تا شبم شده حرف زدن و بازی کردن با تو و تقریبا خیلی کم به کارهای دیگه ام میرسم بعضی شبا تا ساعت ٢ بیدار...
7 دی 1392

بدون عنوان

 پسر گلم تو  سه روز دیگه میایی پیش من و بابا . ما خیلی استرس داریم .اول از همه دوست داریم که تو سالم باشی و مهمترین چیز سلامت توئه . آرزو دارم همیشه شاد و خرم باشی و تو کارات موفق و در نهایت ، عاقبت به خیر بشی . سه روز دیگه تو رو تو بغلم میگیرم و میدونم که یه تجربه جدید تو زندگیمه .به گفته خیلیا حس خیلی خوبیه . از خدا متشکرم که لیاقت اینو داشتم که این حس زیبا رو تجربه کنم . بی صبرانه منتظر اومدنتیم .یعنی تو چه شکلی هستی ؟؟؟؟؟ شبیه کی هستی ؟؟؟ شبیه هر کی که باشی اینو بدون که من عاشقتم و خیلی دوست خواهم دااااااشت ...
4 مهر 1392

بدون عنوان

پسرم این عکسای لوازم و اتاقته که من و بابا ، با شوق و ذوق برات چیدیم .امیدوارم خوشت بیاد ...
20 شهريور 1392

سونوی هفته 20 2/3/1392

سلام  پسرگلم خوبی عزیزم .  5شنبه من و بابایی رفتیم  سونوی 20 هفتگی  تا تو رو ببینیم از روز قبلش دل تو دلم نبود . ساعت 8 صبح با بابایی رفتیم پیش دکتر شاکری . بگذریم از اینکه دکتر شاکری  اول گفت دختری و بعد گفت پسری  و ما خلاصه نفهمیدیم که چی شد . ولی دل من و بابا میگفت تو پسری عزیزم . تو ی سونو گرافی دکتر هر کاری کرد تو پاهات رو باز نمی کردی و بابا با افتخار می گفت  بچه ام مأخوذ به حیاست . خدا رو شکر تو سالم بودی و خیال منو بابا راحت شد .  راستی پسرم این روزا خیلی شیطون شدی و تکونات زیاد شده . بابا خیلی دوست داره بدونه تکون خوردنات چطوریه ولی خب نمی تونه دیگه هر وقت  که زنگ میزنه میگه بچه خوبه . ...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

امروز یه روز خیلی خوبی بود می دونی چرا ؟ آخه تو امروز برای اولین بار تو دلم تکون خوردی . دو ، سه بار . اولش باورم نشد ولی وقتی از مادر بزرگت پرسیدم گفت آره دخترم ،‌اون تکونای بچه ست و من باورم شد که دارم مادر میشم .و یکی از بهترین روزای زندگیم رو تجربه کردم . شیرین ترش این بود که امروز دقیقاً روز مادره و تو بهتری هدیه رو به من دادی ...
10 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

پسرکم ، روز ٧ دیماه ١٣٩٢ ، صبح بعد از نماز صبح بود که با یه آزمایش کوچولو فهمیدم تو اومدی تو دلم وبه زودی قراره بیای تا زندگی من و بابا رو شیرین تر کنی . بابات غرق خواب بود که با صدای من و خبر اومدن تو از خواب بیدار شد و خندید . ولی از اونجایی که صبح زود بود دوباره خوابید  . عزیزم تو درست روز ولادت حضرت محمد خبر اومدنت رو بهمون دادی . ...
5 دی 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرمامان می باشد